محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

اندرحکایت تاتی رفتن گل پسرم

چندوقتی میشدکه وقتی توی بغل مینشستی بعد مدتی کمرتو میدادی بالا که بایستی اما الان یه پیشرفت جدید هم کردی و اون  اینه که وقتی به کمک ما  می ایستی شروع میکنی به تاتی کردن گاهی هم خودتو میدی به سمت بالاکه یعنی بپر بپر کنی بیصبرانه منتظر اینم که دوباره غلت بزنی اما این اتفاق  تا الان دوبار با فاصله زیاد تکرار شده راستی دیروز برای خودت یه بازی ای میکردی که برای مدت زیادی مشغولت کرده بود روی مبل خوابونده بودیمت وتو سعی میکردی تکیه گاه مبلو بگیری واما عکس اقای لب غنچه عکسای زیرمربوط به حدود دوهفته پیشه که رفتیم خونه عموایوب ولباس عروسک پوشوندیم به دوتا پسرعمو فلفلی و قلقلی اینجا دیگه محمد صدرا حسابی جو...
28 دی 1391

تولد سه ماهگیت مبارک

  عشق کوچولوی من سلام الان که دارم وبتو اپ میکنم توی بغل مامان جون نشستی و داری دولپی دستاتو میخوری همه تلاشتم میکنی که هردو دستتو جا بدی توی دهنت گاهی وقتا دستتو تاته حلقت هم میبری وباعث میشه صورتتو بکشی توهم مروز بردیمت بهداشت شده بودی 6600گرم قدتم62سانت دیگه داری برای خودت مردی میشی من هرروز بیشتر عاشق این مرد کوچولو میشم عاشق خنده هات پازدنهات که هرروز تندتر محکم تر به زمین میکوبیشون عاشقت میشم وقتی میبینم تمام تلاشتو بکار میگیری که بیای توی بغلم وبا نگاهت تعقیبم میکنی وقتی میبینم گاهی مخاطب تمام خندههاتم عسل مامان دیگه وقتی که میخوام پوشکتو عوض کنم اعتراف میکنم که باید باهات کشتی بگیرم تاموفق بشم یا میری بال...
22 دی 1391

هرروز بهتراز دیروز

محمدپارسای من داری هرروز بزرگتروبزرگترمیشی وکارهای جدیدی انجام میدی که با انجام هرکدومش کلی ذوق میکنم دوروز پیش برای اولین باروقتی بابایی دستاتو گرفت تونستی خودتو بکشی بالا وبشینی نیمه شب هم وقتی از خواب بیدارشدم دیدم غلت زدی ودمرخوابیدی دستت هم گیر کرده اون زیر ازون موقع هم داری تلاش میکنی بغلتی ولی دیگه موفق نشدی برای اشیاووسایل اطرافت ذوق میکنی و دست و پا میزنی عشق کوچولوی من مثلا اویزتختت که وقتی ناارومی وبرات کوکش میکنم بهش نگاه میکنی وبراش اغون اغون میکنی  
9 دی 1391

تولد بابایی

دیشب برای بابایی تولد گرفتیم مهمونای دیشب هم عموایوب وخاله ناهید عمو مهدی وخاله زینب و عمومحسن و زنعمو سامره بودن به همراه محمدصدرای پنج ماه و نیمه پسرعموت هردوتون ازاین تولدپرسروصداکلی لذت بردید خیلی خوش گذشت کیک تولدرو عمو ایوب خریده بود وعمومهدی و عمومحسن هم یه جفت مجسمه خریدن منم یه ست دوازده تایی اچار تخت رنگی خریدم برای بابایی برای شام هم فلافل درست کردم محمدصدرا مدتی میشه که بادیدن تو ذوق میکنه و میخواد بیاد پیشت اما توهیچ وقت عکس العملی نشون نمیدادی تا دیشب که برای اولین باربهش خیره میشدی ویه بار هم بهش خندیدی دیشب بابااومد لباتو بوس کنه که تف دادی بیرون ولبای بابا پر تف شد یه عکس قشنگی شد عکس اون لحظه که نگ...
6 دی 1391
1